۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

استان‌هاي كوتاه درباره شهادت* شــهـيـد بـا يــادگــار يــک پـــلاک

خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: نگاهي به وبلاگها

يك وبلاگ‌نويس در يادداشت وبلاگ خود به نقل چند داستان كوتاه درباره شهدا و دفاع مقدس پرداخته است.

به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگ‌هاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در ادامه مطلب وبلاگي به نشاني http://www.qafelehshohada.parsiblog.ir آمده است:

- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.

کودک هم مي‌خواست پدر رو بلند کنه ولي نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد مي‌تونم.

بيست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکي يک پلاک و چند تکه استخوان....

- "به نام خدا، من مي‌خواهم در آينده شهيد بشوم. براي اين که...."

معلم که خنده‌اش گرفته بود، پريد وسط حرف مهدي و گفت: «ببين مهدي جان! موضوع انشا اين بود که در آينده مي‌خواهيد چه کاره بشين. بايد در مورد يه شغل يا يه کار توضيح مي‌دادي. مثلاً، پدر خودت چه کاره است؟...: آقا اجازه! شهيد شده....

- پسرش که شهيد شد دلش سوخت. آخه يادش رفته بود براي سيلي که تو بچگي بهش زده بود عذرخواهي کنه.

باخودش گفت: جنازه‌ش رو که آوردن صورتشو مي‌بوسم.

آوردند... ولي سر نداشت...

- گفتم: نه! اين عمليات حساسه. ممکنه زخمي‌ بشي و فرياد بزني.

گفت: قول مي‌دم.

اون طرف رودخانه جسد زخميش رو پيدا کرديم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر